میدانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر میکند که گوشهی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمیدانی تو هم همان لبخند گرم میشوی یا نه. درش رسوب میکنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همهچیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.
پ.ن: دلم برای روایت دومشخص لک زده بود.
درباره این سایت